آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا فرفرک مامان و بابا

شب و خواب

دیشب موقع خواب : آرشیدا -مامان قصه کرمه را بگو مامان -کدوم کرمه -همون که دلش میخواست پرواز کنه بعد زنبوره گذاشتش روی برگ و پرواز کرد و بعد از روی برگ افتاد و روی ساقه برگ پیله درست کرد و بعد تبدیل شد به پروانه و دیگه خودش پرواز می کرد.بگو !!!!!!!
31 مرداد 1392

آشپزی آرشیدا

دیروز برات میگو گذاشتم تا سوخاری کنم برای همین طبق معمول هر روز کنارم روی کابینت نشستی و کمکم می کردی و من هم آرد سوخاری و تخم مرغ را توی کاسه ریختم تا هم بزنی داشتی مخلوط می کردی که رفتم توی اتاق .وقتی برگشتم ........دیدم توی کاسه یه مخلوط سیاه رنگی هست هر چی دقت کردم نفهمیدم که خودت گفتی مامان حالا خیلی خوشمزه میشه .....بعله ....یه عالمه چای خشک و نعنا خشک ریخته بودی و داشتی هم میزدی ......فکر کنم آشپز خلاقی بشی... باهم از حیاط سبزی چیدیم و داشتیم می شستیم که یه باره با عصبانیت گفتی مامان خیلی بیرحمی چرا خونه این کفشدوزکه را خراب کردی حالا از کجا مامانش را پیدا کنه دوست داری تنها بمونه و.... با شرمندگی کفشدوزک را گذاشتیم روی برگ سبزی...
21 مرداد 1392

نواختن موزیک

دیشب بعد از افطار خیلی سنگین شده بودم و بابا اسی هم نبودند .من و آرشیدا یه کمی فکر کردیم که چه کار کنیم و چه بازی کنیم که به نتیجه ای نرسیدیم .تصمیم گرفتیم یه بازی هیجانیکنیم برای همین رفتم و چند تا بطری خالی آب معدنی از بازیافت برداشتم و داخل یکی کشمش و دیگری تخمه و یکی گندم و یکی لوبیا ریختیم و یه بطری هم خالی .دوتا بطری دست آرشیدا و دوتا دست مامانی و شروع به تکان دادن و به هیجان امدن .دخترکم خیلی کیف کرد و حسابی با آلات موسیقی دست ساز رقصید و بعد هم بطریها را کنار هم چیدیم و با یه چوب برروی اونا میزد وخلاصه کلی سرو صدا و کلی هیجان و بدو بدو ...در آخر هم بابا اسی به بازی ما پیوست و شادیمون چندین برابر شد .... همیشه وسایل گرانقیمت برای با...
13 مرداد 1392

یادی از گذشته نه چندان دور

یادم میاد سه سال پیش چنین روزی (توپ توپ توپ توپ عون...)(اینو قدیمیا میشناسن آهنگ روایت تاریخ رادیو ) یه دختر کوچولوئی یه جای خیلی تنگی زندگی می کرد فسقلکی اونقدر جاش تنگ بود که به هر نحوی می خواست یه جای بزرگ دست و پا کنه خلاصه اینکه اونقدر به اتاقش فشار اورد که مامانش یه فکری بکنه .. بقیه قضایا از زبون مامان دختر کوچولو... یادم میاد یه مهمون عزیز توی دلم داشتم اولش بهش میگفتیم کنجد، ماشک بعد شد ماش و عدس و بزرگ شد تا اندازه یه توپ قل قلی شد .تمام کارم شده بود فکر کردن به این دردونه و ببینم این ماه باید چی بخورم و چی کارکنم و چه سوره هائی بخونم ،چی بخورم خوشکل بشه چی کار نکنم ..یه مدتی هم خونه نشین شدیم و استراحت مطلق چون خانم خانوما م...
12 مرداد 1392

بازی جدید

تازگیها تمام فکر دخترم شده جشن تولد و برای تولدش لحظه شماری میکنه .منو بگو که می خواستم امسال سرهم بندی کنم و تولد نگیرم ولی اونقدر اشتیاق داره که نمیشه .تولد دخترگلم ٢٧ماه رمضونه و از قضا همون روز مامان اینا افطاری دارند  که باید عید فطر بگیریم .خودش فکر همه جا را کرده و حتی رنگ لباسش هم انتخاب کرده و گفته لباس زرد می خوام ......حالا از کجا گیر بیارم .... کیک باب اسفنجی و کادو هم دوچرخه که خوشبختانه خریدیم البته اصفهانه که اون راهم زرد برداشت .فکر کنم رنگ ساله و ما خبر نداریم . خلاصه اینکه تازه امسال میفهمه و میخواد سه تا شمع فوت کنه و حتی مهموناش را هم دعوت کرده تو استراق سمع شنیدم که می گفت خاله سهیلا کادو برام بخر ت...
10 مرداد 1392

معضلات سفر

-مامان کی میریم اصفهان ؟ -٤شنبه -پس بلیط رزروکن -نمیخاد شاید با بابا بریم . -نه با اتوبوس سفیده بریم . -چرا ؟ -خوب بهتره، پیش هم میشینیم .مهتابم میبریم (عروسک دستکشی )،کتاب میخونیم، میوه میخوریم .خیلی باحالتره !!!! یکی از معضلات اساسی ما در مسافرت ،بی تابی آرشیداست از اول مسیر شروع میکنه چرا نمی رسیم ؟پس کی میرسیم ؟خسته شدم و قرقرقرو...... تا اینکه حسابی کلافه میشیم ولی متوجه شدم که وقتی با اتوبوس میریم بیشتر بهش خوش میگذره و مسیر هم کوتاهتر به نظر میرسه .حتما متوجه شدید چرا .. چون در مسیر کنارش میشینم باهاش حرف میزنم و بازی میکنیم و کتاب می خونیم و برای حرکت با اتوبوس من باید یک کیف پر وسیله بر دارم تا هر لحظه یه بازی تازه...
1 مرداد 1392
1